<$BlogRSDUrl$>

Sunday, November 09, 2003

سلام
دوستان عزیز سرور پرشین بلاگ برای خوش خدمتی به ایادی نظام اقدام به مسدود کردن سکس ساحلی در پرشین بلاگ کردند با این کارهایشان به خیال خودشان قصد دارند کاری کنند که مثلا چشم و گوش مردم باز نشه ولی نمی دونند با این کارهایشان چه خیانتی به تمام جوانها می کنند چون اکثرا بعلت اشنا نبودن با مسائل جنسی دچار انواع مشکلات می شوند حالا من قصد دارم اگر خدا بخواهد ادامه داستانهایم را در این وبلاگ بنویسم
سلام:ماجرايی که امروز برايتان تعريف ميکنم ماجرای واقعی من و شيرينه اواخر تابستان سال ۷۸

پدرم رفت مسافرت من و همکار پدرم تنها شديم همکار پدرم ادم با حال وريلکسی بود منم ادم

کمرويی که جرات صحبت کردن با هيچ دختری را نداشتم اون هر روز از تجربه های سکس خودش با

دخترهایی که با اون دوست بودن برايم تعريف می کرد تا اينکه من کنجکاو شدم تا با يک دختر صحبت کنم

چند روز از رفتن پدرم نگذ شته بود که يکروز تلفن زنگ زد با کمک اون تونستم يک سلام و احوالپرسی

بکنم البته نا گفته نماند که دختره هم درست نمی تو نست با يک پسر صحبت کند خوب بگذريم بعداز

احوالپرسی اون خودش راشيرين معرفی کرد و منم اسمم را گفتم اين کار انقدر برايم جالب بود که شب

خوابم نبرد و همش به اين فکر می کردم که فردا که زنگ زد چی بگم روز بعد ساعت ۶ صبح از خانه

خارج شدم و از شوقی که اون می خواد ساعت ۸ زنگ بزنه مسير خانه تا مغازه رو که نزديک ۳-۴

کيلومتر بود را دويدم ساعت ۷ به در مغازه رسيدم دل تو دلم نبود ۱ ساعت برام يک سال بود

ساعت۸ گذشته بود که زنگ زد نيم ساعتی حرف زديم تا اينکه مامانش بيدار شد و قطع کر ديم

من ديگه هر روز کارم همين شده بود صبح می امدم در مغازه شب ساعت ۱۱-۱۲ می رفتم خونه

خواهرم که با من تنها توی خونه بود مشکوک شد که منی که به زور در مغازه می رفتم حالا سر

صبح می رم اخر شب بر ميگردم .انقدر پيله کرد تا اينکه مجبور شدم همه چيز رو بهش بگم

نزديک يکماه فقط تلفنی صحبت کرديم و هرروز علاقمون به همديگه بيشتر می شد تا اينکه يکروز

من از اون خواستم يک قرار بزاريم وهمديگه رو از نزديک ببينيم در اصل قصدم اين بود که حداقل بتونم

يک لب ازش بگيرم ولی اون قبول نکرد .منم با کمک تجربيات همکار پدرم از بعضی نقطه ضعف های

اون استفاده کرد م و بعد بهش گفتم من تو رو دوستت دارم و تو به من اعتماد نداری و از اين جور

چيزها اونم همونطور که من می خواستم قبول کرد و قرار شد فردا ساعت ۱۰ بياد جای من صبح

روز بعد از همکار پدرم کليد يک خونه رو گرفتم . بعد با شيرين رفتيم اونجا چون فرش و موکت نداشت

من يک طرف لبه پنجره نشستم و اونم يکی دو متر اونطرف تر منم حال می کردم که چقدر دختر

سنگينیه بعد از نيم ساعت حرف زدن بلند شديم که بريم من رفتم جلوش و گفتم تو رو خدا بذار

يک بوسه از لبهايت بکنم گفت نه . منم گفتم جون من و با سرعت خودمو بهش چسبوندم و

لبامو گذاشتم روی لباش وچسبوندمش به ديوار اونم يکم زور زد و خودشو کشيد انور و رفت طرف

در منم که ديدم انگار ناراحت شده رفتم طرفش و معذرت خواهی کردم و بعد رفتيم بيرون . اين اولين

بر خوردما بود ولی من انقدر به اون دل بسته بودم که می ترسيدم اونو از دست بدم برای همين

دنبال راهی بودم که خيالم راحت بشه که اون مال خودم باشه و نکنه يک وقت مال کس ديگه بشه.

هر جوری امتحانش کردم بهانه می گرفتم که انگار با هش قهر کنم ولی اون می امد دنبالم ونمی ذاشت

قهر کنم خلاصه حسابی بهم ثابت کرده بود که دوستم داره منم هر روز عشقم بيشتر می شد

چند دفعه از مدرسه که بر می گشت وهوا تا ريک شده بود به خاطر اصرارهای من و چون منو

خيلی دوست داشت می رفتيم توی يک کوچه بن بست لب می گرفتيم و با هم نامه های عاشقانه

ردوبدل می کرديم. تا اينکه بعد از ۶ ماه اتفاق بزرگی در رابطه ما افتاد من مجبور شدم بروم به

سربازی مايی که اگه روزی ۲-۳ مر تبه با هم صحبت نمی کرديم اون روز می مرديم حالا مجبور

بوديم از هم جدا بشيم ما فقط ۲ روز برای خداحافظی وقت داشتيم و اين دو روز شيرين همش

گريه می کرد و قول داد تا روزی که من بر گردم صبر کنه و خاطراتشو برام بنويسه . و من رفتم

سربازی . اين شروع ماجرا بود حوادث سربازی را در اولين فرصت می نويسم .

سلام:

امروز ادامه ماجرای خودم و شيرين را برايتان تعريف می کنم

اواخر اسفند سال۷۸ من به خدمت رفتم ويک هفته بعد به دليل تعطيلات عيد ۱۰ روز به ما

مرخصی دادندومن شب ساعت ۸ بود که رسيدم .اول رفتم در مغازه که شايد شيرين از اونجا

رد بشه واولين کسی که ديده باشمش اون باشه ولی خوب نيامد رفتم خونه اول با اينکه

فقط يک هفته خونه نبودم ولی به خاطر سختيهای همون يک هفته اعضای خونه منو نشناختن

بعد از احوالپرسی رفتم طرف تلفن به شيرين زنگ زدم گوشی رو خودش برداشت گفتم سلام

سلام کردوگفت بفرمائيد منم گفتم می خوام با هات صحبت کنم ولی اون گفت نخير مزاحم

نشين و قطع کرد تمام دنيا دور سرم چرخ می زد .يکربعی گذشت دوباره زنگ زدم ولی خواهرش

تلفن را برداشت منم قطع کردم وبه خواهرم گفتم زنگ بزند و اورا صدا کند وقتی امد پشت گوشی

با عصبانيت گفتم فقط يک هفته منو نديدی فراموشم کردی اونم گفت به خدا صدات عوض شده

بود و نشناختمت .چون خيلی دوستش داشتم ديگه هيچی نگفتم وبعد از احوالپرسی برای فردا

قرار گذاشتيم منم چون از راه رفتن توی خيابون می ترسيدم با لباس نظاميم که لباس نيروی انتظامی

بود رفتم سر قرار که مردم شک نکنند .وقتی شيرين منو ديد نشناخت و دهنش باز مونده بود

بالاخره رفتيم توی کوچه ها يکم قدم زديم و بعد رفتيم توی مغازه يک لب از هم گرفتيم و خداحافظی

کرديم .ضمنا ما عادت داشتيم روزهايی که نمی تونستيم صحبت کنيم شب ساعت ۱-۲ که همه

می خوابيدن با هم صحبت کنيم .چند روز عيد چون بيرون می رفتند شبها صحبت می کردين

۲ شب قبل پايان مرخصيم زنگ زد و گفت مامانم وقتی که داشتم خاطراتم رو می نوشتم اومده

اونها رو گرفته و خونده و همه چيز رو فهميده حالا به من گفته وقتی زنگ زد بايد گوشی رو به

اون بدم تا با تو صحبت کنه منم قبول کردم .روز بعد ساعت ۱۰ صبح رفتم مغازه به اون زنگ زدم

اونم گفت ديگه نمی خواد با من صحبت کنه بعد گوشی رو مامانش گرفت و يکم متلک وغلمبه

بارم کرد .شب زنگ زد و از هم خداحافظی کرديم ومن رفتم بيرجند به جهنم سبز ولی همش

دلم اينجا بود منی که تا اونروز به عاشقی دوستام می خنديدم حالا خودم گرفتار شده بودم

بالاخره به خاطر همين عشق توانستم سختيهای اموزشی را تحمل کنم و تمام دلخوشيم

نامه هايی بود که برای شيرين می نوشتم ولی هيچ وقت به دستش نمی رسيد.يکروز سر

پست نگهبانی نشستم و نامه می نوشتم که توسط جانشين پادگان ۵ روز بازداشت شدم

بالاخره اموزشی تمام شدو برگشتم .باز هم اول رفتم در مغازه ولی بعد از فهميدن مامانش

ديگه نمی تونست راحت بيرون بياد .محل خدمتم افتاد داخل شهرخودمان وقتی به شيرين گفتم

زياد خوش نشد کم کم اخلاقش عوض می شد من راننده چند تا سرهنگ بودم وبه بهانه های

مختلف می امدم داخل شهر يا می رفتم در مغازه تلفنی با شيرين صحبت می کردم يا با ماشين

نظام که البته پلاک شخصی بود شيرين را به مدرسه می بردم وبر می گردوندم ولی هر روز

اخلاق شيرين بيشتر عوض می شد چند بار قسمش دادم که اگر منو ديگه دوست نداره ومی خواد

با کس ديگه ای دوست بشه بهم بگه چون من طاقت اينکه با کس ديگه ای ببينمش را ندارم

و اونم می گفت من عاشقتم و از اين جور حرفها ضمنا شيرين در غياب من به يکی از دوستانم

که نزديک مغازه ما بود تلفن می زد تا اون پيغامشو به من بده و در همين حين دوستم که اسمش

حميد بود با دختری دوست شد که شيرين رو می شناخت ولی جالب اينجا بود که شيرين و اون

دختره هميشه پشت سر هم زنگ می زدند يکروز من شک کردم و شيرين رو تعقيب کردم از مدرسه

که بر گشت رفت دم دکه تلفن وشروع به صحبت کرد منم رفتم به مغازه دوستم زنگ زدم ديدم

مشغوله رفتم جلو بهش گفتم با کی صحبت می کنی گفت هدی يکی از دوستام منم باور کردم

يک هفته بعد گفته بود تا ساعت ۱۰ و نيم امتحان داره بعد از اون ساعت می ياد به مغازه حميد

زنگ می زنه ساعت ۹ونيم بود که من نزديک مدرسه شان کار داشتم ديدم هيچ کس در مدرسه

نيست در راه رفتن به مغازه نمی دونم چطور شد از يک راه ديگه رفتم سر پيچ ميلان ديدم دختر و

پسری دارن قدم می زنند دختره خيلی شبيه شيرينه واستادم خشکم زد ديدم خود شيرينه

از ماشين امدم پائين با لباس نظامی واستادم جلوشون گفتم اگه دوستش باشه می ترسن

ولی شايد داييش باشه به من رسيدن شيرين با خونسردی سلام کردو رد شد گفتم اگه دوستش

بود که به اين خونسردی سلام نمی کرد .بعد از اون ماجرا انقدر حالم بد بود که مرخصی گرفتم

ولی شيرين زنگ نزد تا بعد از ۴ روز که دوست حميد بهش زنگ زد و گفت من شيرين رو اون روز

ديدم گفته اين پسر عمومه که از کرج امده بعد از اون. بعداز ظهر شيرين به من زنگ زد و همون

حرفها رو گفت منم چون دوستش داشتم با وجودی ته دلم راضی نبود ولی بخودم تلقين

می کردم که راست می گه وهر روز اخلاقش بدتر می شد بعضی وقتها دو-سه روز زنگ نمی زد

تا روز تولدش وقتی بهش کادو دادم شروع به گريه کرد وگفت اونی که با حميد دوست بوده

من بودم و اون پسره هم يک پسر خيابانی بوده حالا منو ببخش من تو رو دوست دارم حالا

فهميدم اشتباه کردم وبا هيچ کس رابطه ندارم منم باز گفتم باشه .

سلام:

بعد از اينکه حرفهای شيرين رو قبول کردم رفتم خونه ولی باز هم نمی تونستم ته دلم حرفهای اونو باور

کنم خوب چون بهش علاقه داشتم بخودم تلقين می کردم که باور کنم چند ماه گذشت اخلاق اون هر

روز بدتر می شد تا جايی که يکبار دو هفته و يکبار سه هفته زنگ نزد منم بخاطر غرورم هيچی

نمی گفتم و وقتی از جلوم رد می شد چيزی نمی گفتم ولی ته دلم خيلی بهش علاقه داشتم

برای تحمل اين کارهاش مجبور شدم با چند تا دختر دوست بشم با يکی شبها صحبت می کردم

با چند تا ديگه روزها رابطه داشتم ولی باز هم نمی تونستم شيرين رو فرامو ش کنم اين ماجرا

ادامه داشت تا ۶ ماه بعد از روز تولدش منم هر چند وقت يکبار برای امتحانش که ايا دوباره با کسی

هست يا نه می گفتم من باور نمی کنم اون پسره رفته باشه برای همين می خوام ازت جدا بشم

يکروز دوباره شروع کرد به گريه و گفت راستش من دروغ گفتم اون تا همين ماه پيش با من بود

ولی منو تنها گذاشت و رفت دانشگاه وباز با گريه می گفت اشتباه کردم تو منو تنها نذار اونقدر

گريه کرد چون دوستش داشتم دوباره خر شدم و قبول کردم ۲ ماه بعد ماه رمضان بود .ضمنا اين

رو هم بگم اين خانم مومن در ماه های رمضان چون روزه اشان باطل می شد با من صحبت

نمی کردند خوب شب قبل از ماه رمضان بهش گفتم تو دروغ می گی که با اون پسره قطع رابطه

کردی من ديگه حاضر نيستم باهات صحبت کنم اونم مثل هميشه شروع به گريه کرد و گفت شما

پسرها نامردين اون که رفته تو منو تنها نذار بد قطع کرديم تو يکماه ماه رمضان گرفتار مرخصی

پايان خدمتم بودم و وقت فکر کردن بهش را نداشتم تا بعد از خدمت که رفتم سراغش ديدم که

خونشون رو عوض کردن هر چی دنبال تلفنشان گشتم پيدا نکردم رفتم جلوی مدر سش با من

حرف نمی زد چند روز رفتم حرف نمی زد يکروز از دو ستش پوشيه می گرفت تا من نبينمش

هر روز به يک صورت از جواب دادن در می رفت تا اينکه چند روز از ماه رمضان گذشته بود که

گفت ديگه دختر سر به راهی شده و حاضر نيست با من صحبت کنه منم قبول کردم همان روز

يکی از دوستان خدمتم می خواست با دوست دخترش راه بره به من گفت با ماشين يکم راشون

ببرم منم قبول کردم همين طور که توی خيابون می چرخيديم همان جای قبلی ديدم شيرين داره

با همون پسره می ياد من واستادم به دوست دختر دوستم گفتم اين تا همين چند روز با من

دوست بود و غرورم اجازه نمی داد بيرون برم همونطور که دستم بيرون و به اين دوست دختر

دوستم اونو نشون می دادم پسره غيرتی شد و امد جلو و گفت اقا چيه به نامزد من بد نگاه

می کنيد من که خندم گرفته بود گفتم نامزدت اين که تا ديروز با من دوست بود پسره باورش

نمی شد گفت اسم مامانش وباباشو بگو منم گفتم بعد من گفتم پارسال منو با لباس نظامی

نديدی گفت چرا شيرين بهم گفت عجب سرباز خوبی بود ديده ما طبيعی راه می رويم چيزی

نگفته بهش گفتم شما با هم قهر کردين گفت نه بعد از من مدر ک خواست منم رفتم از خونه

عکس شيرين رو همراه دوستم حميد اوردم ديدم صورت شيرين خونی و عينکش شکسته بعد

دلم به حال شيرين سوخت که گير اين ديونه افتاده شيرين هم ازش خواهش می کرد که ببخشش

منم که اينو ديدم چون همه چيزم با ادميزاد فرق می کنه از پسره خواهش می کردم که اونو

ببخشه بعد شيرين رفت مدرسه اون پسره شروع به تعريف کردن چيزهايی کرد که منو داشت

ديونه ميکرد ماجراهای خونه رفتنها و کارهايی که کردن فقط يک جمله گفت که ديگه از شيرين

متنفر شدم گفت شيرين براش ساک می زده بعدش شيرين امد و ۶ ساعت هر چی به دهنش

رسيد به من گفت و به دست و پای اون پسره افتاده بود منم بغز لای گلوم گير کرده بود ولی

توی دلم گفتم مادر هر دو تاتون رو خواهم گائيد بعد چون پسره خيلی خول بود به من اعتماد

کرد و منم به عنوان يک دوست با اون شده بودم اونو با ماشين می بردم دختر سوار می کرديم

بعد به شيرين می گفتم از اون طرف چارتادروغ از کارهایی که با شيرين مثلا کرده بودم تحويلش

می دادم اونم باور می کرد ولی عشق شيرين به اون پسره خيلی زياد بودبا اين حرفها کم نمی شد

ولی پسره خيلی خول بود برای اينکه جلوی دروغهای من کم نياره چيزهايی می گفت که اعتماد

شيرين رو کمتر می کرد بر عکس اون شيرين خيلی زرنگ بود و با گريه های الکی من خر نمی شد

اين کار ۳ ماه ادامه داشت ولی ديگه از شيرين نا اميد شدم از اونطرف دوستهای ديگم رو ممکن بود

از دست بدم برای همين به همون حميد گفتم اگه زنگ زد بگو من ديگه نيستم شما خوش باشيد

البته حميد باورش نمی شد که اون دختره شيرين باشه برای همين به تلفنهای اون جواب می داد

روز بعد حميد گفت شيرين کارت داره بهش زنگ زدم گفت بين من و اون پسره منو انتخاب کرده

فهميدم تيرم به هدف خورد حالا نوبت اين شيرينه گفتم اول بيا خونه به اون پسره زنگ بزن

اونم امدوزنگ زد بدبخت پسره چه اشکی می ريخت بعد يک روز ديگه به شيرين گفتم بيا خونه

قبلش يک دوربين فيلمبرداری گذاشتم توی خونه بعد برای اولين بار بعد از دو سال اونو لخت کردم

بعد از عقب کردمش البته خشک که تا چند روز نتونه راه بره بعدشم که کارم تموم شد فيلمو بهش

نشون دادم .بعد هم گفتم اگه می خوای ولت نکنم بايد از جلو بکنم اونم مجبور بود قبول کنه البته

پرده نبود برزنت بود چون پاره نمی شد همه جاش پاره شد الا پردش بعد از ۲ ماه که هفته ای

مجبور بود ۲-۳ بار بياد با من خونه پردشم برداشتم تازه اونوقت بود که بابت اينکه بهترين روزهای

زندگيم رو از دست دادم خيالم راحت شد .

سلام



صبح زود از خواب بيدار شدم وبسوی پارک رفتم تا مثل هميشه کمی ورزش کنم هنوزدور

اول را نزده بودم که ديدم يک دختر خوشگل داره با يکی از دوستاش کنار من می دود ولی

داره منو نگاه می کنه منم گفتم بيا کنار من با هم ورزش کنيم يکباره ديدم امد کنارم منم

که اون حرف رو جدی نزده بودم و فکر نمی کردم که قبول کنه هول شدم وبا عجله سلام

کردم اونم خيلی اروم سلام کرد و گفت که اسمش بهنازه منم خودمو معرفی کردم و چند

دوری با هم زديم وبعد شماره موبايلمو بهش دادم و خداحافظی کرديم .

بعدازظهر ساعتای۵ يا۶ بودکه زنگ زد گفت الان بيرونه می تونم برم جاش منم ادرسشو

گرفتمو با ماشين رفتم دنبالش وقتی رسيدم ديدم اونجا يک دختری با مانتوی کوتاه کرمی

واستاده اصلا با صبحش خيلی فرق کرده بود وقتی نشست توی ماشين از بوی عطری که

زده بود کيرم داشت شلوارم رو پاره می کرد وقتی که چشمم به لبهاش افتاد می خواستم

بپرم لباشو بخورم بالاخره هر طوری که بود خودمو نگه داشتم تا خطايی ازم سر نزنه که از

دستم ناراحت بشه صحبت رو اون شروع کرد و گفت تا حالا فقط با يک نفر دوست بوده و

خيلی هم پيش رفتنو قرار بوده با هم ازدواج کنند ولی بعلت مخالفت خانواده پسره رابطشون

قطع شده وحالا برای فراموش کردن اون پسره و اينکه از من خوشش امده با من دوست شده

منم گفتم مثل تو از دخترها کشيدم ولی از تو خوشم امده و همش دنبال فرصت می گشتم

تا به يک خونه دعوتش کنم تو اين فکر بودم که گفت راستی شما از من خوشتون امده منم

سريع گفتم اره شما چطور اونم گفت من تا شما رو ديدم يک احساس عجيبی نسبت به

شما پيدا کردم منم که انگار بهانه رو پيدا کرده بودم گفتم وقتی داری با هم به يک خونه بريم

و صحبت کنيم اونم قبول کرد و رفتيم به يک خونه که مال پدرم بود ولی خالی بود وقتی که وارد

شديم رفتيم توی اتاق که فقط موکت داشت ولی تميز بود اونجا نشستيم من ازش خواهش

کردم مانتووروسريشو در بياره اونم قبول کرد و بعد از در اوردن اونها امدن کنار من نشست بعد

من بهش گفتم خيلی دوست دارم يک بوسه از اون لبات بگيرم اول يکم مکس کرد بعد صورتش

اورد جلو همونطور که صورتش به صورت من نزديک می شد از گرمای صورتش کيرم توی شلوار

ليم داشت می شکست وقتی لباش روی لبام قرار گرفت داشتم بيهوش می شدم مزه اون

رو.ی که به لباش زده بود و گرمی اون لبای کوچيک انقدر لذت می بردم که فکر می کردم الان

ابم می ياد البته اونم حالش بهتر از من نبود چون خودشو کم کم انداخت روی من شروع به

ماليدن کسش از روی شلوار به کير من کرد ديگه واقعا می خواست ابم بياد برای همين يکم

خودمو عقب کشيدم که بهناز دکمه های پيرهنم رو باز کرد شروع به ماليدن بدنم کرد وزبونشو

روی بدنم می کشيد تا به شلوارم رسيد .گفت می شه درش بياری منم که کيرم داشت می

شکست زود قبول کردم و در اوردمش اونم لباساشو در اورد وقتی اون سينه های سفيد و کوس

بدون مويی که فقط يک خط نازک وسطش بودرو ديدم نفهميدم چطوری خودمو انداختم روی اون

و شروع به ماليدن سينه هاش کردم بعد همونطور روش بودم کيرم رو گذاشتم وسط پاش و شروع

به خوردن سينه هاش کردم بعد از يکم امدم پائينتر و شروع به خوردن کسش کردم ديگه داشت

داد می زد چند لحظه که اين کار رو کردم گفت بيا بکن کاندوم داری گفتم کاندوم برای چی اونم

گفت از جلو بکن گفتم مگه پرده نداری اونم گفت نه همون پسره که برات گفتم چون قرار بود

با هم ازدواج کنيم پردمو برداشت .منم که از خوشحالی داشتم بال در می اوردم زود يک کاندوم

از توی جيبم در اوردم وگذاشتم سر کيرم بعدش بهناز امد از روی کاندوم برام ساک زد گفت

می خوام بيشتر ليذ بشه بعدش من دراز کشيدم اومد روی شکمم نشست و با دستش کيرمو

گرفت و انقدر تنگ بود با زحمت کرد داخل يکم عقب جلو کرد تا خوب جا باز کرد بعدش بلند شد

اون دراز کشيد و من پاهاشو گذاشتم روی شانه هایم و کيرمو کردم داخل و شروع کردم عقب جلو

کردن بهنازم داد می کشيد محکمتر بکن منم که از صداش شهوتم بيشتر می شد محکمتر تلم

می زدم تا اينکه دادهای بهناز تبديل شدبه جيق و يکباره بدنش لرزيدو بی حال شد منم کيرمو در

اوردم و چون کاندمه بی حسی داشت ابم نيامده بود هر چی بهناز گفت بکن چون می دونستم

الان ديگه بی حاله قبول نکردم اونم امد کاندوم رو از روی کيرم در اورد و شروع به ساک زدن کرد

نزديک يکربع ساک می زد تا ابم امد ولی هر کار کردم نای نداشتم کيرم رو در بيارم و ابم ريخت

توی دهن اون بعد بلند شدو رفت دهنشو شست و امد لباس پوشيديمو رفتيم نزديک خونشون

پياده شدو خداحافظی کردورفت . منم باورم نمی شد از صبح تا شب راه صد ساله رو رفته باشم



سلام:

امروز ماجرای يکی از دوستانم با دوست دخترش رو براتون تعريف می کنم

احسان مدتی بود که احساس کرده بود دختر عموش بهش علاقه مند شده . احسان هم دختر عموشو

دوست داشت ولی هيچ کدوم جرات اينکه علاقشونو ابراز کنند نداشتند تا اينکه يکروز خانواده عموش

تلفن کردند و گفتند که قصد دارند به يکی از ييلاقات اطراف شهر برند و از خانواده اونها هم دعوت کردند

که با اونها برند خانواده احسان هم قبول کردند وبا هم رفتند وقتی رسيدند بچه ها همه رفتند بازی

کردن و بزرگترها هم نشستند با هم حرف زدن احسان هم رفت کمی دورتر لای درختها نشست و

درس می خواند اخه اون سال کنکور داشت در حال درس خواندن بود که احساس کرد کسی کنارش

ايستاده روشو که بر گردوند ديد شيما دختر عموشه که کنارش ايستاده .شيما گفت اقای مهندس

چی می خونی احسان هم گفت فضول رو بردن جهنم .بعدش شيما امد کناراحسان نشست و گفت

چقدر درس می خونی يکم هم با من صحبت کن احسان هم کتابشو گذاشت کنار و به شيما نزديکتر

بعدش شيما گفت راستش احسان يه چيزی می خوام بگم ولی روم نمی شه احسان هم گفت

اتفاقا منهم يه چيزيه چند وقته می خوام بگم ولی روم نمی شه بعد قرار شد هر کدوم جداگانه روی

کاغذ حرفشونو بنويسند بعد با هم باز کنند بعد از نوشتن کاغذ ها رو عوض کردند وقتی که باز کردند

هر دو نوشته بودند دوستت دارم .يک لحظه توی چشمهای هم نگاه کردند بعد نا خود اگاه سر هاشونو

بهم نزديک کردند و دور از چشم بقيه لب گرفتن لای درختها نزديک يکربع داشتن از هم لب می گرفتن

حال هر دوتا حسابی خراب شده بود شيما گفت احسان من حالم خرابه واحسان هم گفت اينطوری

من دل درد می گيرم چکار کنيم دورو بر امکان نداشت راحت کاری بکنند همينطور که داشتن دورو بر

رو نگاه می کردند احسان گفت شيما جون يک چيزی می گم ناراحت نشی شيما هم گفت باشه

احسان گفت تنها جايی که می تونيم راحت باشيم اون توالت عمومی است که اونجاست شيما هم

با کمی فکر گفت باشه چاره ای نداريم بريم هر دو رفتند تو توالت مردانه اتفاقا کسی اونجا نبود رفتند

توی يکی از توالتها و در رو قفل کردند بعد همونطور ايستاده احسان برای اينکه شيما رو اماده کنه لباشو

گذاشت روی لبهای اون وبا يک دست لای پاشو می مالوند و دست ديگشو از لای مانتوی شيما کرده بود

توی لباسش و سينه های اونو می مالوند شيما خيلی لذت می برد صدای نفسهاش بلندتر می شد

بعد به احسان گفت عزيزم بکن . احسان هم زیپ شلوارشو کشيد پائين از اونطرف شيما هم مانتوشو

داد بالاو شلوارشو کشيد پائين احسان کمی با اب دهنش کيرشو ليز کرد و بعد امد سرشو بکنه تو که

شيما جيغی زد هر دوتا حسابی ترسيده بودند که يکوقت کسی صدای جيغ را شنيده باشد ولی از

شا نس خوبشان کسی اونجا نبود ايندفعه شيما مقنعه اش را لوله کرد و لای دندانهاش گذاشت

احسان هم دوباره کيرش را خيس کردو گذاشت لای پای شيما يکم فشار داد از شدت درد شيما داشت

مقنعه رو با دندوناش سوراخ می کرد وقتی که کيرش رفت تو احساس کرد زير کيرش خيس شده

وقتی نگاه کرد ديد کون شيما خونی شده ولی به اون چيزی نگفت و شروع به عقب و جلو کردن کرد

کم کم شيما دردش يادش رفت و لذت می برد بعد از اينکه اب احسان امد همه رو ريخت توی کون

شيما . شيما هم که اونقدر لذت برده از دردش و خونهایی که می امد يادش رفت وقتی که بر گشتن

يک ساعت گذشته بود شيما درست نمی تونست راه بره وقتی مامانش ازش سوال کرد گفت يوبس

شده و يک نگاه به احسان که روبروش بود کردولبخندی زد .اين شروع کلی ماجرا بود که بعدا برايتان

تعريف می کنم

82/08/16

سلام دوستان بالاخره پرشین همونطور که حدس می زدم وبلاگ سکس ساحلی در پرشین بلاگ را مسدود کرد

ولی من تمام اون نوشته ها را اینجا هم دارم فقط مشکل اینجا نداشتن قسمت نظر خواهی است که احتیاج به

برنامه نویسی دارد که من بلد نیستم بزودی یک وبلاگ کامل درست می کنم


welcometomysite

This page is powered by Blogger. Isn't yours?